دیروز یه متن خوندم که تووی اون کلمههای حقیقت و واقعیت با هم مقایسه شده بودن. نشستم تووی درگیری با سردرد به فکر کردن و تحلیل. حالا گیریم که تفاوت دارن به چه کار ما میان اگر بدونیم این تفاوتها رو؟ دو روزه که درگیر سردردم. دیروز از غروب آرومآروم سردردم شروع شد. گفتم شدتش کمه میتونم تحمل کنم، قرص نخوردم. شب زود خوابیدم. خواب علاج سردردهامه. تا صبح خوابیدم ولی با سردرد. صبح که خواستم چشم باز کنم با ترس و لرز باز کردم دیدم بععله! بسیار قوی در گرگ و میش صبح بالای سرم ایستاده بود. انگار منتظر بوده که من بیدار شم.
هیچی دیگه با یه مسکن رفتم آشپزخونه. صبحونه و قرص رو باهم خوردم. منتظر بودم که مسکن اثر کنه. انگارنهانگار که مسکن خوردم. سردرد نشسته بود سفت بر مسند قدرت. دیدم که کاری نمیتونم انجام بدم بعد ناهار هم خوابیدم. بیدار که شدم نمیتونستم چشم باز کنم. قرص تمام بدنم رو کرخت و بیحس کرده بود طوری که پنج بار تلاش کردم چشمهامو باز کنم و نمیشد. سردرد اما همچنان بودش.
وقتی سردردم شروع میشه خودم نمیفهمم. کج خلق میشم. گوشهگیر میشم. عصبی میشم. چیزی شبیه پیکسل هستن، میان و میچسبن بهم. کسی رو که دلخور میکنم یهو به خودم میام. جدیدا از خودم میپرسم که چته؟! یه چیزی شبیه نگه داشتن زمان، به خودم میگم ایست! کجایی؟ چرا این حالته؟! بعدِ این ایست اتفاق عجیبی میافته. با اینکه سردرد هست و هیچ اقدامی برای بهبودش انجام ندادم ولی این خصلتها محو میشن. نمیدونم چرا؟ شاید آگاهی به حضور سردرد و دیدنش باعث میشه که این پیکسلها آب بشن. فکر میکنم این پیکسلها علامتهایی هستن که سردرد میخواد بوسیله اونا توجه منو جلب کنه. که ببینمش. که آره من هستم. شاید!
هیچی دیگه. نشستم. بهش گفتم باش. امروز روز تو. من هیچ کاری نمیکنم. زل زدم تو چشمهاش.. دست کشیدم روی حضورش و بهش فرصت دادم. این سردرد من یک حقیقته. حضور داره. تمام اون پیکسلهایی که گفتم واقعیتن. خودآگاه و ناخودآگاه خودم صداشون میزنم.
اینکه چطور فهیمدم رو میذارم به حساب خورشید این روزهام. آگاهی. نورش روی حالم افتاد و فهمیدم که واقعیات هستند که لحظات رو برام زهر میکنن. وقتی یاد گرفتم که زل نزنم توی چشمهای حقیقت و اونو انکار نکنم واقعیات جدیدی خلق شد.
همین مسکن خوردنم که تمام حرکاتم حتی چرخش چشمهام رو کند کرده بود هم یک حقیقته. اینکه من از فرصت استفاده کردم و پابهپای بدنم که کند شده بود لحظات را آروم گذروندم یک واقعیته. چه بسا برام دلنشین هم بود این آرام طی شدن لحظات. میشد من توی رختخواب بمونم و به مسکن و سردرد و خودم بدوبیراه بگم. اونم یک نوع حقیقت بود.
واقعیات از برداشت ما از حقیقته که متولد میشن. ابتدا در پس ذهن و بعد در گفتارمان و در آخر در عملمون.
میشه گفت واقعیات حضور نیستند بلکه موضع ما در روبرویی با حقیقت هستند. آگاهی چراغیه که میتونه نور بندازه روی هردوی اونها. برای تشخیص. ما خیلی وقتها واقعیات رو حقیقت میدونیم. و این گاهی ترسناکه. اینطور باوری دنیا رو جای عذابآوری میکنه. اینکه تشخیصش به چه درد میخوره رو هم فهمیدم. وقتی بدونیم حقیقت چیه گام اول برای همراه شدن با اون مشخص میشه. پذیرش و نه ایستادن روبهروی حضور. همین پذیرش و یا عدم پذیرش حقیقت نوع عینکی رو که با اون زندگی میکنیم مشخص میکنه.
گام بعدی بررسی حقیقته. بررسی منظور این نیست که خط کشی دست بگیریم و خوبی و بدیش رو اندازه بگیریم. چون هیچ صفتی نمیشه به حقیقت داد. بررسی یعنی دیدن بدون قضاوت. اون وقته که میتونیم واقعیتی رو رقم بزنیم که حال و احوال زندگیمون رو ناخوش نکنه. بله که فرق دارن با هم و لازمه که بتونیم از هم تشخیصشون بدیم. گاهی یادم میره که ما توانایی اینو داریم که چاشنی لذت رو به رشد اضافه کنیم و غذای زندگیمونو خوشمزه کنیم. از این به بعد اسکنر حقیقت و واقعیت به چشم میزنم.
به خودم خندیدم. نه دیگه به این شوری. فقط گاهی به بعضی مسائل که توش گیر افتادم ریز میشم. آرومآروم و به مرور زمان این آگاهی و تشخیص پسزمینه تمام تصمیمها و کارهام میشه.