چند ماه پیش داشتم آب داغ داخل لیوانم میریختم که در کسری از ثانیه از تهش ترک خورد. ترک کش آمد تا دیواره و لبه لیوان ادامه پیدا کرد. از خواب که بیدار میشوم اولین کارم این است که توی لیوانم که چیزی شبیه بچه پارچ است آب میخورم. آب ولرم. زمان ایستاد. انگار ثانیههای زمان هم لابهلای ترک گیر کردند. یک آن بغض کردم و گفتم لیوانم شکست. بابا در حال ورزش کردن صبحگاهی بود. گفت آخه شکستن لیوان هم بغض داره؟ من نشستم کف آشپزخانه و شروع کردم به گریه کردن . حالم از جایی دیگر خراب نبود فقط من لیوانم را زیادی دوست داشتم. همین. بابا گفت آهان گریه کردن داره. و قاه قاه شروع به خندیدن عصبی کرد. دید که واقعا دارم گریه میکنم گفت برایم یکی میخرد. یاد بچگیام افتادم. گفتم از این لیوانها گیر نمیآید. گفت نیست در جهان که است تو چیکار داری من برات میخرم. قبل از اینکه روزش را شروع کند خیلی زودتر از همیشه از خانه بیرون رفت و خیلی زود برگشت. آمد و در اتاقم را زد گفت بیا این هم لیوان. گریه نداشت. آن را روی میزم گذاشت و بیرون رفت
زمان باز هم ایستاد. این بار نشست روی دوست داشتن بابا که نقشی بر لیوان زده بود. دقیقا لیوان خودم نبود ولی یک عشق به آن ضمیمه شده بود. لبخندم بغضم را نوازش داد که اشکهایم بیرون نریزد.
با لیوان جدیدم که آب میخورم و یا دستش میگیریم. خاطره انگار همین حالا اتفاق افتاده. خاطرات نمیمیرند. خاطرات زمان نمیشناسند. من فکر میکنم یکی از چیزهایی که ما با آن سرو کار داریم و متعلق به بعد سوم نیستند همین خاطرات هستند. نه زمان میشناسند و نه مکان.