روزگار سختی است،بسیار سخت!
به طوفانی می ماند که قصد تمام شدن ندارد هیچ، لحظه به لحظه شدیدتر هم میشود. کسی باید کاری کند.
دست روی دست گذاشتن تا به کی؟!
فرچه جادوییام را برمی دارم و راهی بیرون شهر میشوم. میروم میروم تا به نزدیک ترین کوه برسم، پایش میایستم. قبل از شروع کار چشمهایم را میبندم، برای کارم به هیچ چیز دیگری جز آرزو احتیاج ندارم. این را خیلی وقت است که آدم بزرگها فراموش کردهاند. فرچهام را به هر چیزی که بزنم رنگش را میگیرد و میتوانم سهمم را برای عبور از طوفان ادا کنم.
قرمز ….. فرچهام را به گلهای شقایق میزنم
نارنجی ….. رنگ خرمالوی توی کولهام است.
سبز… رنگ جنگل رویایی خودم را میزنم
ابی … فرچه را به آسمان میزنم
نیلی…. خم میشوم و از اقیانوس رنگ برمیدارم
و
بنفش… را از نقاشی گل سرم وام میگیرم .
میکشم میکشم به خودم که میآیم میبینم وسط آسمانم. نفس عمیقی میکشم و عرق از پیشانیام میگیرم. کمانم با نوارهای رنگارگش به نصفه رسیده است. امید دارم که وقتی پای کوهی دیگر رسیدم و کمانم کامل شد، پایانی باشد بر این روزهای سخت. تمام شود،طوفان با همه متعلقاتش…
شاید طوفان از روی رنگین کمانم خجالت بکشد، رخت برببندد و از دیارمان برود. رنگین کمانم میدانم عمر رنگین کمان ها کوتاه است اما تو بمان تا با هم شاهد آمدن روزهای روشن و آرام باشیم.