گفتم وقتی میخندی خندیدنت را دوست دارم. صدای بلند خندهات. بیپروا و بیپرده.
گفت من از موقعی که یاد دارم همیشه میخندیدم. بزرگترها،معلمها و کلا هر خانمی که بزرگتر از من بود نصیحتبارانم میکرد. که آرام بخندم. موقع حرف زدن نخندم. کم بخندم. اصلا نخندم. همه دخترها این نصیحتها را شنیدهاند.
بین حرف زدنش میخندید. گاهی انقدر بلند که حرف زدنش قطع میشد.
گفتم مثل اینکه نصیحتهاشون زیاد اثری نداشته. وقتی من هم این جمله رو گفتم خندیدم. انگار خندیدنش مسری بود.
گفت روزی با خانمی آشنا شدم که با صدای بلند میخندید. همیشه فکر میکردم خانمی که با صدای بلند بخندد خانم خوبی نست. اولین باری که با صدای بلند خندید همین فکر از ذهنم گذشت. اما زمان چیز دیگری گفت.. او یک زن فوق العاده بود. بعد از دیدن او بود که خندیدنم را گناه نمیدانم. میخندم. شبیه او نه. شبیه خودم. ولی با صدای بلند. از وقتی با صدای بلند میخندم تمام نصیحتکنندگان محو شدهاند. نمیدانم چرا شاید از خودشان و راه و رسمشان ناامید شدهاند.
گفتم هیچ وقت از مرادت در مورد خنده سوال پرسیدی؟
گفت بله. او خنده را یک عمل روحانی میدانست. میگفت خنده شبیه هیچ چیز نیست. وقتی میخندد تمام تنشهایش محو میشود. برایش آسودگی میآورد. آسودگی محض. دقیقا از زمانی که شروع به خندیدن میکند و تا ساعتها بعدش این آسودگی میماند.
موقعی که داشت حرف میزد لبخند داشت. لبخندی کشدار.
ادامه داد که در صومعههای ذن به راهبان آموزش داده میشود که نخستین کارشان در صبح خندیدن باشد. روز را با خندیدن آغاز کنند. آدم صبح زود بیدار شود و بخندد؟! شاید مسخره به نظر برسد زیرا دلیلی برای خنده وجود ندارد.
گفتم چه کار سختی.
گفت اول کار دشوار بنظر میرسد. زیرا دلیلی برای خندیدنی وجود ندارد. ما معمولا یاد گرفتهایم به دنبال بهانه باشیم برای خندیدن و حتی گریه کردن. بیشتر وقتها خندیدنمان به مسخره کردن دیگران وصل است.
گفتم آره دقیقا همینه که میگی.
گفت خنده یک مراقبه است. توجه کن وقتی داری میخندی نمیتوانی به هیچ چیز دیگری فکر کنی. فقط خنده هست و بس.
گفتم اوهومم حواسم موقع خندیدن جایی دیگهای نمیتونه باشه. دلیل خنده چطور پیدا کنم؟
گفت اولش سخت است وقتی بیدلیل بخندی رفتهرفته با آن کوک میشوی و میخندی. آنقدر که نمیتوانی تمامش کنی. بعد به این آگاهی میرسی که بیدلیل هم میشود خندید.
من داشتم به این فکر میکردم که چطور شروع کنم. فکرم را خواند. مثل همیشه.
گفت به نافت نگاه و بخند.
گفتم نافم؟
گفت آره نافت. امتحان کن.
به شکمم نگاه کردم. به جای نافم روی لباسم. خنده نداشت. چطور باید میخندیدم. صدای خندهاش را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم دارد به نافش میخندد. خندهاش قهقه شده بود. به نافم نگاه کردم. مسری بودن خنده را درک کردم. آرام آرام شروع کردم به خندیدن. درست میگفت. خود خنده کوکم کرده بود. صدای خندهام بلند شد. آنقدر داشتم بلند میخندیدم که دیگه نیازی به نگاه کردن به نافم نبود. پخش زمین شدم. من هم داشتم میخندیدم. شبیه خودم. با صدای بلند. مرید او شدم. او مرید کسی و من مرید او..