روزی روزگاری مردی آمد.
آدمی بود شبیه همه آدمها
سرش را بالا گرفته بود،
به آسمان نگاه میکرد، گویی انگار در جستجوی چیزی بود.
پرسیدم
جوابی نداد.
گردش چشمهایش در آسمان متوقف شد، میخکوب شد، محو تماشا شد و لبخند زد.
برق چشمهایش و لبخندش عیار نداشت.
مرد رفت.
.
هر بار که میآمد
قصه آن نگاه و آن لبخند تکرار میشد.
با خودم قرار گذاشتم که بار دیگر او را دیدم، نپرسم، چشمهایم پابهپای چشمهایش در آسمان حرکت کنند،
بیابم هر آنچه دلیل آن برق و آن لبخند بود را .
بار دیگر که دیدمش همان بود، با سری بالا در جستجوی… عهدی که با خودم بسته بودم را به یاد آوردم.
مرد چشمهایش میچرخیدند و جستجو میکرد، گاهی خودش با چشمهایش و سرش همراهی میکرد و یک چرخ کامل میزد.
خیره بودم، گاهی به مرد گاهی به سمت نگاهش.
ناگهان نگاهش ثابت شد، میخکوب شد، محو تماشا شد و لبخند زد.
باید نگاهم را از مرد میدزدیم و روانه جهت نگاهش میکردم.
ترسیدم.
نَهیب به خودم زدم.
نترس!
هر چه که هست ثمرهاش آن لبخند و چشمهاست.
عقب کشیدم.
یک آن..
مرد نگاه از آسمان برگرفت
با لبخند به من خیره شد.
پلک نمیزد.
درست مانند وقتی که هدفش را در آسمان پیدا میکرد و به آن چشم میدوخت
اشکهایش سرازیر شدند
بند نمیآمدند.
.
مرد رفت.
دیگر هم باز نیامد.
روزی از سر دلتنگی برای آن چشمها و لبخند عزمی کردم
عزم جستجو
نه روی زمین
و به دنبال مرد
در آسمان و به دنبال …
.
سرم را بالا گرفتم
چشمهایم با آبی آسمان و ابرهای تکهتکه تلاقی کرد
چه چیزی در آسمان خیرهاش میکرد!؟
به جستجو ادامه دادم.
از کجا بدانم چه بود!؟
پرندهای در حال اوج گرفتن توجهم را جلب کرد،
آیا این موجود علت آن حال غریب اما دلنواز است؟!
نگاهم پی پرنده در آسمان حرکت میکرد
نه!
چشمها … سرم… خودم شروع کردم به چرخیدن
یک بار
دو بار
سه بار
تو گویی انگار سماع میکردم.
..
یک آن
میخکوب شدم. چشمانم خیره. درست شبیه مرد. محو تماشا. پلک نمیتوانستم بزنم،ناخوداگاه لبخند روی لبهایم نشست. نمیدانم چشمهایم مانند مرد برق داشتند یا نه
هوای چشمهایم ابری و سپس بارانی شد
ابرهایش تیره و بارانش نفس گیر نبود
چیزی شبیه رگبارها و باران بهاری
و گونههایم را نمین کرد
آری..
خودش بود
جادویی که پیامدش آن لبخند و نگاه بود
مرد دیگر باز نیامد
هیچ وقت!
میدانم نمیآید
هیچ وقت
سالهاست هر بار که در آسمان می بینمش
میخکوب میشوم. خیره میشوم، محو تماشا میشوم، لبخند میزنم و چند قطره اشک گونهام را خیس میکند.
دل باختهام
سالهاست
به قرص ماه و کسی که دیوانهوار دلباختهاش است.
بعضی شبها که در خواب هستم، خودش را با تقلای باورنکردنی بالای سرم میرساند،
از لابهبای ابرهای آسمان، شاخ و برگها درخت حیاط خانهمان، سقف تراس خانه و پرده کامل کشیده شده اتاقم
نورش را توی صورتم میاندازد،
که بیدارم کند تا نگاهش کنم.
خودش میداند،
میشناسد
احساسم را و خودم را
بعد از این همه سال
نمیدانم !
آیا این ماه است که بیدارم میکند
یا
مرد است که دلتنگ شده است!
2 Comments
و آن برق همچنان هست. اینبار روشن. آری باری دیگر نور است نه برقی کوتاه.
شاید به همین دلیل سماع خواهی کرد. سماعی بزرگ. جایی پر از نور.
و لبخندی که هرگز محو نشد.
بسیار زیبا بود. لذت بردم از خواندنش. خوشحالم در چنین حال خوشی جای گرفتی.
و دلتنگی..